Friday, November 03, 2006

دارم از تو می نویسم

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره نزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگرنیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بدی جز که به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز و از این خانه برو حلقه به در هیچ مگو
....

2 Comments:

Blogger sohrab ghavami said...

با خود گفتم خداوندا چه فلسفه ایست میان این دیوانگی و چه حکمتیست میان این عاشقی
این چه شوریست که بر دور قمر می بینم
همه عالم پر از فتنه و شر می بینم

9:26 PM  
Anonymous Anonymous said...

تو را سپید و هر چه جز تو را سیاه میکشم
به چشم تو که میرسم سه بار آه میکشم
گلی ؟ستاره ای؟پرنده ای ؟فرشته ای ؟
چه ای تو؟کاملی
تو را شبیه قرص ماه میکشم

ماه من ماه من ماه من
...........
نگار

9:32 AM  

Post a Comment

<< Home