Thursday, July 26, 2007

رمه ام گم شده است

بر آن فانوس که اش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رفت بی صدا ماند
بر آن آئینه زنگار بسته
بر آن گهواره که اش دستی نجنباند
بهار منتظر بی مصرف افتاد
....

Friday, July 20, 2007

پوکر

تو غربتي كه سرده تمام روز و شب‌هاش غريبه از من و ما عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش كه تن به شب نبازم با غربت من بساز تا با خودم بسازم
عشق من عاشقم باش عشق من عاشقم باش
تو خواب عاشق‌ها رو تعبير تازه كردي كهنه حديث عشق رو تفسير تازه كردي
گفتي كه از تو گفتن يعني نفس كشيدن از خود گذشتن من يعني به تو رسيدن
قلبمو عادت بده به عاشقانه مردن از عشق زنده بودن از عشق جون سپردن
وقتي كه هق‌هق عشق زجه احتياجه سر جنون سلامت كه بهترين علاجه
عشق من عاشقم باش عشق من عاشقم باش عشق من عاشقم باش
اگرچه مهلتي نيست براي با تو بودن اگرچه فرصتي نيست عشق من عاشقم باش
نذار بيفتم از پا بمون با من كه بي تو نمي‌رسم به فرداعشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش
....

Sunday, July 15, 2007

خدا مرده انا الحق

در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نامهربانان مهربانی کردم
هم دلی هم آشیانی هم زبانی کردم
بعد از این بر چرخ بازیگرامیدم نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دو رنگی های یاران کرده ام
گر چه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم
من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام
صد گل امید را در سینه پر پر کرده ام
دست تقدیر این زمانم کرده هم رنگ خزانم
پشت سر پل ها شکسته پیش رو نقش سرابیست
هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد مردمی دیریست مرده
سر فرازی را چه دانم سر به زیری سر سپرده
می روم دل مردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلاف ناهماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم
در دو روز عمر خود بسیار دل مردیده ام
بس ملامت ها کز این نامردمان بشنیده ام
سر دهم در گوش جانم بوی همرنگ شبانم
من که عمر رفته را خاکستر غم چیده ام
زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم بنده پیر زمانم

Thursday, July 12, 2007

غروب

آه ای دیار دور ای سرزمین کودکی من
خورشید سرد مغرب ر من حرام باد تا آفتاب توست بر آفاق باورم
من نقش خویش را همه جا در تو دیده ام تا چشم بر تو دارم در خویش ننگرم
ای ملک بی عبور ای مرز و بوم پیر جهان بختی ای آشیانه کهنه سیاه باغ
یک کوس ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان
می بینم آفتاب تو را در برابرم
....